وظیفه بزرگی روی دوشم است ، احساس مسئولیت می کنم ؛ ولی نمی دانم چرا تنهایم ؟! برادر هم جا زده بود . کلی قربان صدقه اش رفتم تا راضی شد ؛قول آیس پک گرفت !
جفتمان هم مریضیم ، سوزنمان هم زدند ، روی هم دو ملیون ! ولی فقط درد سوزن اضافه شد !
قاصدک نوشتن را بلد نبودم ، آسان نیست ؛ نمی دانم نقش هایش از آب در آمده یا نه ؟! هیچ امکاناتی هم که نمی دهند ، برای یک پنجره ، باید نجاری بلد شویم ! برای یک پروژکتور ،باید کلی چیز بمالیم ! وقت هم که نداریم ، مریض هم که هستیم ...
ولی باید بشود !
برادر می گوید : نمی شود .
و بقیه ،می خندند به سماجتم !
اما من تشنه ام ؛ تشنه تر آز آنکه یاد گرسنگی ام بیفتم !
اما من مصمم هستم به تصمیم کبرایم ! مصمم تر از آن وقتی که تا صبح برای ربات کریمِ حلّ ماز زحمت می کشیدیم !
یک تنه می روم ؛ می دانم که پشتم را خالی نمی کند ؛ می دانم که دوستم دارد .
و می دانم که می شود !
و حتی اگر نشود ، می دانم که شده است ؛
ولی آنها نمی دانند ؛ شاید نمی فهمند ...