از عکس انداختن بدت می آمد ، متنفر بودی . چرایش را هیچ وقت نگفتی ! من هم ندانستم و نمی خواهم ندانسته قضاوت کنم !
اما شاید این هم از خودخواهی ذاتی ات باشد ؛ از خودبزرگ بینی مفرطی که دچارش بودی ! گاهی اوقات فکر می کردم برای دیدن خودت باید برابر چندین آینه بایستی !!!
اگر نه ؛ پس چرا ؟
چرا همیشه محروم بوده ام از داشتن تکه کاغذی که نقوش صورتت را برایم یادآوری کند ؟!
اما من زرنگ تر از اینها بودم ؛ البته فقط فکر می کردم که زرنگی را بلدم !
آن روزی که بزرگ نمایی اپتیکال و دیجیتال دوربینم را کنار هم گذاشتم ، تا شاید تصویری از دور ،از تو ،در ذهنش بماند ؛ فقط فکر می کردم که زرنگی را بلدم !
اما وقتی در تاریکخانه ام ، بر روی کاغذ ظهور ، فقط تاریکی دیدم ، به دوربینم آفرین گفتم .
شاید آن ، تو را شفاف تر از چشمان بی فروغ من دیده بود ؛
و چشمانم را بستم ، تا در تاریکی محض ، روشن تر ببینمت ...