چرا می دانم و نمی توانم ؟! چرا فکر میکنم نمی دانم ، ولی می توانم ؟ با اینکه هم می دانم ، هم می توانم ! چرا دوست دارم جلوی آینه کلاه گشادی روی سرم ببینم ؟! چرا دیگر نمی توانم فعل هایی که قبلا دوست داشتم را صرف کنم ؟!
کسی که می تواند ؛ به مرور زمان می فهمد ...
و بر عکس ؛
ولی نمی دانم چرا هر چه می گذرد هم چنان فکر می کنم نمی توانم ؟!
گیجم ؛ و خسته ... !
دل گرمی و دل خوشی ام یک چیز است ،ولی هر وقت می خواهی اش نیست ! هر وقت خودش می خواهد هست ! نمی خواهم فقط مثل یک حیوان باشم ؛ مثل حیوان نگاه کنم و رفتار !
طعم روغن حیوانی را هیچ وقت دوست نداشته ام ...!
اما انگار اینجا همه چیز زوری است ! انگار حالم خوب نیست ؛ شاید فکرم رودل کرده ! خدا کند با یک انگشت همه چیز مثل روز اول شود !!
دارم نا امید می شوم ، از خودم ، از او ؛
حتی از آن یکی او ...